پیش از بحث دقیقتر درباره بنیادگرایی، نخست باید تکلیف خود را با چند نکته روشن نماییم. اول از همه میبایست در مورد اصطلاح سلفیگری که در بسیاری موارد در کنار بنیادگرایی قرار میگیرد توضیحی دهیم. از نظر ما سلفیه جریانی در درون مجموعه بزرگتری که همان بنیادگرایی باشد، جای میگیرد. به سخن دیگر سلفیها شاخهای از بنیادگرایان هستند و درباره چرایی و چگونگی این فرایافت، توضیح خواهیم داد.
نکته مهم دیگر توضیحی درباره واژه بنیادگرایی را در بر میگیرد. این واژه، چنان که میدانیم برای مسلمانان و توسط مسلمانانِ بنیادگرا یا غیر آن ساخته نشد. نخستین بار شاخهای از مسیحیان پروتستان در اوایل سده بیستم میلادی در آمریکا فندامنتالیسم(Fundamentalism)نامیده شدند. از دیرباز این واژه و نیز واژه بنیادگرا که برگردانی است از آن، بار ارزشی به شدت منفیای پیدا کرده و کمابیش گونهای از دشنام به شمار میرود. بهویژه با اعمال خشونتآمیزی که در دهههای اخیر گروههای معروف به بنیادگرا بدان دست یازیدهاند، این بار منفی شدیدتر هم شده و این برای توصیف علمی و غیر جانبدارانه یک جریان سیاسی، مذهبی و فکری به هیچ
اسلام بر خلاف بیشتر دینهای بزرگ عالم و بنا بر ویژگیهای ذاتی خود خوانشهای سکولار و فروکاهنده نقش دین را بر نمیتابد. اگر بنیادگرایی را رویکردی بدانیم که میخواهد در مدیریت جامعه نقشی بنیادین برای اسلام در نظر بگیرد، به طور مسلم اسلام بدان روی خوش نشان میدهد و از همین روست که کسانی چون هانتینگتون میان اسلامگرایی و بنیادگرایی فرقی نمینهند.
روی خوشایند نیست. شاید استفاده از واژه «اصلگرایی» دستکم برای مخاطب فارسیزبان تصویر خنثیتری ارایه دهد و از این رو ابزار مفیدتری برای بررسی به شمار رود؛ اگر چه این یکی هم چه بسا تا اندازهای ستایشگرانه به نظر آید. به هر حال ما ترجیح میدهیم از همان اصطلاح جا افتاده بنیادگرایی استفاده کنیم، و در همان حال این نکته را گوشزد مینماییم که آن را هرگز به عنوان ناسزا و واژهای نکوهشبار به کار نمیبریم و تنها به بار معنایی آن ـکه تا جای امکان در دقیقتر شدن آن میکوشیمـ نظر داریم.
تردیدی نیست که بنیادگرایی اسلامی واکنشی است به مدرنیت. با این حال چنین تعبیری بسیار کلی است و نیازمند واکاوی. به نظر میرسد جریان گسترده بنیادگرایی را میتوان دستکم به دو مولفه اصلی و کلان تجزیه نمود. این دو عبارتاند از مخالفت با سکولاریسم، و دودیگر ستیز یا بدبینی در برابر سنت یا میراث تاریخی فرهنگ اسلامی. این هر دو چنان که خواهیم گفت جنبههایی از واکنشهای بنیادگرایانه به مدرنیت هستند، و نه مستقل از آن.
از «سکولاریسم» برداشتها و تعریفهای گوناگونی صورت گرفته است و به طور خلاصه میتوان آن را کاستن از دامنه نفوذ و تاثیر دین در گسترههای جمعی حیات جوامع دانست. بنیادگرایی در مسیحیت و دیگر ادیان نیز به طور عمده در ستیز با سکولاریسم و محدود کردن نقش دین شکل گرفته است. یعنی تقابل میان خواست بخشی از پیروان یک دین برای سامان دادن به حیات گروهی یا اجتماعی بر پایه آموزههای آن، و شرایط کنونی حاکم بر مدرنیت که بر خلاف آن است.
در اسلام اما انگیزه برای در نظر گرفتن نقش مهم وکلیدی برای دین در سامان دادن به اجتماعی بسیار نیرومند است و این تا اندازه زیادی برخاسته از ماهیت دستگاه اعتقادی اسلام است. اسلام دینی است فراگیر که پوشش دهنده همه عرصههای فردی و اجتماعی پیروان خود است و از این نظر کمتر دینی را میتوان با آن برابر نهاد. همین امر از اسلام دینی ساخته که سرسختانه در جستجوی شیوههایی برای تاثیرگذاری بر شیوه زندگی دنیوی پیروان خود است؛ چیزی که به طور مشخص از جنبه سیاسی نمود روشنی در تاریخ چهارده سده گذشته اسلام و جوامع اسلامی داشته است. برای نمونه نخستین فرقههای اسلامی، بر سر جانشینی پیامبر و دشواره حکومت بود که راه خود را از دیگران جدا کردند.به همین ترتیب «خلافت»، نهادی سیاسی مذهبی بود که بیش از شش سده اصلیترین نماد و نهاد سیاسی و هویتی بیشتر مسلمانان به شمار میرفت.
به هر ترتیب مواجهه با امواج مدرنیت غربی که سکولاریسم بخش جداییناپذیر از آن بود، ناگزیر در میان مسلمانان واکنشهای پردامنهای را برانگیخت. بهویژه که جنبههای اقتصادی سیاسی و اجتماعی این مواجهه که استعمار یکی از صورتهای مهم آن بود، نظم و تعادل تاریخی
در اسلام اما انگیزه برای در نظر گرفتن نقش مهم وکلیدی برای دین در سامان دادن به اجتماعی بسیار نیرومند است و این تا اندازه زیادی برخاسته از ماهیت دستگاه اعتقادی اسلام است. اسلام دینی است فراگیر که پوشش دهنده همه عرصههای فردی و اجتماعی پیروان خود است و از این نظر کمتر دینی را میتوان با آن برابر نهاد.
شکل گرفته در جوامع اسلامی را بر هم زد و طبیعی است که در مسیر شکلگیری سامان جدید، نیروهای جدیدی هم پدیدار شدند که بر خلاف الگوی مدرنیت غربی، در تلاش برای تضمین نقشی مهم و جایگاهی کلیدی برای اسلام بودند.
با چنین برداشتی از بنیادگرایی است که اینجا و آنجا شخصیتهای برجستهای نوگرایی همچون سیدجمال، شریعتی و محمد اقبال هم، بهرغم آوازه ایشان به نوگرایی دینی، در جرگه بنیادگرایان قرار میگیرند. در واقع این نوگرایان غیرسکولار، از این جهت بسیار مهم و کلیدی با نوگرایان سکولار همچون سیداحمدخان هندی و سیدامیر علی متفاوتاند که بر خلاف آنها خواستار نقشآفرینی فعال و البته خلاقانه دین در سامانیابی جامعه هستند. گروه دیگری از بنیادگرایان همچون ابوالاعلی مودودی و نیز رهبران روحانی انقلاب اسلامی ایران در این برداشت و فرایافت شریک هستند؛ با این تفاوت که ایشان برای هماهنگ ساختن فهم خود از اسلام با دستاوردها و ارزشهای انسان مدرن تلاش چندانی نمیکنند و بر این باورند که اسلام در ذات خود و بدون آن که نیاز به بازنگری منفعلانه داشته باشد، میتواند به بهترین وجه برای جوامع انسانی کارگشا باشد.
چنان که اشاره کردیم اسلام بر خلاف بیشتر دینهای بزرگ عالم و بنا بر ویژگیهای ذاتی خود خوانشهای سکولار و فروکاهنده نقش دین را بر نمیتابد. اگر بنیادگرایی را رویکردی بدانیم که میخواهد در مدیریت جامعه نقشی بنیادین برای اسلام در نظر بگیرد، به طور مسلم اسلام بدان روی خوش نشان میدهد و از همین روست که کسانی چون هانتینگتون میان اسلامگرایی و بنیادگرایی فرقی نمینهند. با این حساب نوگرایی دینی و بنیادگرایی هم دو اصطلاح جمعناپذیر نخواهند بود و نوگرایان غیرسکولار را هم با اندکی تسامح میتوان در درون جرگه بنیادگرایان جای داد.
با این همه بنیادگرایی روی دیگری هم داد که بیشتر در جهان اهلسنت پدیدار شده است و آن عبارت است از سنتستیزی، یا مخالفت با میراث فرهنگی، دینی و سیاسی مسلمانان به جز آنچه متعلق است به عصر پیامبر و نخستین نسلهای بزرگان اسلام یعنی صحابه، تابعان و بخشی از علما. در سدههای میانه بخش بزرگی از میراث و ادبیات دینی اهلسنت توسط عالمان نزدیک به کانونهای سیاسی بهویژه خلافت عباسی به وجود آمد و در این فرآیند، محافظهکاری و مصلحتاندیشی به یک ویژگی اصلی این ادبیات تبدیل شد. خلافت عباسی در میانه سده هفتم میلادی به دست مغولان فرو افتاد و پس از آن هرگز به گونهای موثر تجدید حیات نیافت. مهمتر از همه این که از سده چهارم هجری به بعد توافق عامی به وجود
تردیدی نیست که بنیادگرایی اسلامی واکنشی است به مدرنیت. با این حال چنین تعبیری بسیار کلی است و نیازمند واکاوی. به نظر میرسد جریان گسترده بنیادگرایی را میتوان دستکم به دو مولفه اصلی و کلان تجزیه نمود. این دو عبارتاند از مخالفت با سکولاریسم، و دودیگر ستیز یا بدبینیدر برابر سنت یا میراث تاریخی فرهنگ اسلامی.
آمد که بنابر آن فقه اهلسنت، برای جلوگیری از پیدایش مکاتب فقهی ریز و درشت، به چهار مکتب که تا امروز شهرت و پیروان خود را حفظ کردهاند، محدود گشت. این سه عامل بدبینی به انگیزهها و روشهایی را به دنبال آورد که سنت مذهبی اهلسنت را به وجود آوردند و کارآمد بودن آنها را دستخوش تردید و گمان ساختند.
برای نخستین بار ابنتیمیه(۶۴۱ـ۷۰۷هـ) در فضای تاریخی پس از سرنگونی خلافت بغداد بر این آسیبها انگشت نهاد. اما در دوره معاصر و به هنگام برخورد جهان اسلام با غرب بود که این ضعفها بیش از پیش خود را نمایان ساختند. در واقع سنت مذهبی اهلتسنن در حیات تاریخی خویش، خود را در قالبهایی محصور نمود که از انعطاف کافی برای تداوم یافتن در فراز و نشیبهای تاریخ برخوردار نبودند و همین امر آن را به هنگام برخورد با غرب به حیرت افکند. در این میان واکنشهای پدید آمده از سوی نخبگان مسلمانان در جاهای گوناگون یکسان نبود. در حالی که محمد بن عبدالوهاب به نقد و حتی تخریب سنت و میراث مذهبی میپرداخت، شاه ولیالله دهلوی(۱۷۰۳ـ۱۷۶۲م) معاصر وی در هند و نیز بعدها محمد عبده(۱۸۴۹-۱۹۰۵م) و ابوالاعلی مودودی(۱۹۰۳-۱۹۷۹م) در تفسیر دوباره و بازسازی این سنت میکوشیدند. میتوان گفت «سلفیه» عنوانی تواند بود برای کسانی که با نادیده گرفتن سنت و میراث تاریخی، و با پل زدن از روی آن، میخواهند به ریشهها و سرچشمههای ناب و اصیل اسلام آغازین چنگ زنند. به گمان آنها صورت ناب و بیپیرایه اسلامِ نخستین، که میراث تاریخی مسلمانان و مدرنیته غربی در فاصله گرفتن و بیگانه شدن از آن وضع مشابهی دارند، برای سعادت و رستگاری یافتن همه آدمیان و بهویژه مسلمانان بسنده و کافی خواهد بود.
به عنوان یک عامل فرعی میتوان مولفه سومی هم برای بنیادگرایی اسلامی برشمرد و آن هم آرمان برتریجویی جهانی است که ریشههای آن هم در آموزههای اسلام قابل ردگیری است. برای نخستین بار در یورش مغولان بود که جهان اسلام در مقیاسی بزرگ، در برابر هماوردی کافر سر فرود آورد. پس از آن، ماجرای استعمار و نفوذ فرهنگ و ارزشهای مدرن غربی شکستی بزرگ برای جهان اسلام بود؛ چرا که آسیبهای آن تنها به ابعاد نظامی و سیاسی محدود نمیشد و کمابیش همه جنبههای تمدنی را در بر میگرفت. در میان اندیشمندان مسلمان در دو سده اخیر، اگر چه بازیابی اتحاد مسلمانان و بازسازی قدرت سیاسی و اقتصادی سودایی بوده که بسیاری در سر پروراندهاند، ولی معدودی از ایشان پا را فراتر تهاده و آرمان برتری و سروری مسلمانان بر همه جهانیان را ـخواه به صورت برتری فرهنگی و خواه سیاسیاقتصادیـ مطرح نمودهاند.